سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

90/11/30
2:17 ع


در تاریخ جمعه 23 دیماه 1390 تعدادی از اعضای مجمع رهروان وصال که در ضبط و ثبت خاطرات و آثار شهدای شهرستان آران و بیدگل فعالیت داشته اند برای عرض تسلیت و ارادت و همچنین شنیدن خاطرات تکاور شهید محمد محرابی پناه خدمت خانواده معظّم این بزرگوار رسیدند که در ادامه، فرمایشات پدر بزرگوار شهید آقای احمد محرابی پناه را تقدیم خوانندگان گرامی می کنیم.

پدر بزرگوار شهید پس از تشکر از اعضای مجمع به جهت همت در جمع آوری و ثبت خاطرات شهدا نسبت به تاریخ نگاری دفاع مقدس تأکید کردند. ایشان همچنین ضمن اظهار خرسندی از ثبت و ضبط خاطرات و ارزش های انقلاب و دفاع مقدس، به تکرار شدن تاریخ صدر اسلام در سال های پس از انقلاب اشاره نمودند.

در متن پیش رو فرمایشات ایشان در زمینه خاطرات فرزند شهیدش تقدیم می گردد:

« محمد از دوران طفولیتش با توجه به اینکه خودم نظامی و پاسدار بودم بالطبع علاقه مند بود به سپاه و کارهای نظامی و چون مربی نظامی بودم او را به بعضی از کلاس های آموزشی ام می بردم. شاید خیلی از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی انجام می داد. من و محمد به غیر از رابطه ی پدر و پسری با هم رفیق بودیم؛ حتی شاید اگر می خواست فوتبال بازی کند ما تیر دروازه را خودمان می ساخیتم، توپ می خریدیم و توی کوچه با دوستانش بازی می کردیم. این نبود که رابطه ما فقط پدر و پسری باشد، دوست بودیم با هم و در همه کارها با هم مشورت می کردیم.

تا زمانی که درسش تمام شد و دانشگاه ثبت نام کرد و دانشگاه آزاد قبول شد. ترم اول که رفت دانشگاه، درس می خوند اما هر روز ما نگاه می کردیم می دیدیم شاد نیست. اگر از علتش می پرسیدیم جواب می داد که محیط دانشگاه محیط خوبی نیست. نگاه می کنی می بینی یک سری از افراد می آیند که اصلاً کاری به درس ندارند. داشت رنج می دید از این کار. ترم اول درسش رو با معدل خوبی تمام کرد. ترم دوم دانشگاه ثبت نام کرد ما دیدیم دارد با خودش می جنگد! تا موقع امتحاناتش رسید یه روز آمد گفت که من نمی خوام دیگه برم دانشگاه. بالطبع هر پدری دوست دارد پسرش درس بخواند و (افتخاری بود برای ما که فرزندمان مهندس کامپیوتر باشد) ناراحت بودیم از این موضوع که چرا در این مرحله می خواهد درس را رها کند. با او صحبت کردیم گفت نه من نمی توانم. علتش را هم وقتی از او جویا شدیم می گفت آیا دوست داری من یک آدم سالمی باشم یا اینکه فقط به من بگویند مهندس؟ گفتم من هر دو را دوست دارم. هم اینکه سالم باشی هم اینکه به شما بگویند مهندس. چه عیبی دارد؟ گفت تا امروز می کشیدم، امروز دیگه نمیکشه. جایی که استاد به من بگه چرا با این لباس آمده ای این لباس، لباس یه امّله! اومدی محیط دانشگاه باید مثل دانشجوها باشی دیگه من به خودم اجازه موندن تو این محیط رو نمی دم. ناراحت بود و دیگه نرفت. چند نفر را دیدیم آقای عبدالله زاده که استاد دانشگاه است، آقای دیانت پور – با هم بستگی داریم- آقای عصاری باهاش صحبت کردند. بعد اومد گفت ما قرار بود با هم رفیق باشیم؛ من که درد دلم رو بهتون گفتم. هر کس هم بیاد همونه. گفتم باشه؛ هر جوری که دوست داری. گفت من این قول را به شما می دهم که هر جا باشم لقمه ای رو که خدا به من روزی بکند روزی حلال به دست بیاورم. یکسال و نیم درس رو ترک کرد. شش ماه اول رفت در فنی و حرفه ای کاشان یک دوره برق دید. هم برق خانگی، هم برق صنعتی رو مدرکش رو گرفت. بعد از اون چند ماهی کارهای برق کشی انجام می داد. از جمله پمپ CNG بیدگل و قمصر رو ایشون برق کشی کرد. باز آمد خانه گفت نمی روم برق کشی! گفتیم اینجا دیگه چرا؟ گفت پیمانکاری که قرارداد بسته پول عجیبی از طرف قراردادها می گیره. این پول ها خوردن نداره، حلال نیست. گفتیم خوب اختیار با خودته. چی کار می خوای بکنی؟ گفت فعلاً  می روم کشاورزی تا ببینم چه طور می شه. چون مقداری کشاورزی و دامداری هم داشتیم. یکسالی رو توی کشاورزی گذروند. اتفاقاً همون سالی هم بود که خیلی سرد بود هوا و برف سنگینی هم آمده بود. قسمت این پیرمردها بود که این صحرا بماند. شاید به ده نفر از این پیرمردها می گفت نیازی نیست بیایید صحرا؛ همه ی گوسفند هاشون رو علوفه می داد تا شب و بر می گشت. این مدت گذشت تا یه روز آمد و گفت: دانشگاه امام حسین ثبت نام می کنه ثبت نام کرده ام. گفتم به امید خدا، اشکال نداره. شروع کرد یه مقداری درس ها رو خوند و دانشگاه قبول شد. وقتی جواب آمد که قبول شده گفت یه خواهشی ازت دارم گفتم چی؟ گفت: وقتی از سپاه برای تحقیقات می آیند به دوستانت سفارشم را نکنی. بگذار واقعیت را بگویند. آن چیزی که حقم هست. نمی خواهم خدای ناکرده پارتی بازی بشه. بگویند چون پسر فلانیه قبول شده. بینی و بین الله بگذار هرچی که باشه.... قبول کردیم. توی اون مرحله هم قبول شد و با دوستانش رفتند دانشگاه امام حسین علیه السلام. توی دانشگاه هم اولین کاری که کرده بود دوستی به نام آقای صفری پیدا کرده بود که با هم شهید شدند.

محمد با تعدادی از همشهریانش می رفتند تهران و می آمدند. یک روز یکی دو  نفر از این همراهانش آمدند پیش من گله. گفتند محمد یک مقداری کمتر نزدیک ما می آید. من از او جویا شدم گفتم علتش چیه؟ گفت اگر حرف هایی که در جمع دوستانه زده می شود تهمت و غیبت نباشد مشکلی نیست. متوجه شدم که اگر مقداری فاصله می گیرد می خواهد دچار گناه غیبت نشود. آقای میریان می گفت ما رفتیم دانشگاه صحبت کردیم .... دانشجو آنجا بودند که چند تا از اون ها رو برای تیپ صابرین انتخاب کنیم. ده نفر را قبول می کنند که بروند توی این جمع. یک روز تماس گرفت گفت می خواهم بروم تیپ صابرین، چه طور صلاح می بینی؟ گفتم اونجا مشکلات خاص خودش رو داره؛ اگه می تونی تحمّل کنی هرجا دوست داری. گفت مثلاً؟ گفتم آموزش های سنگینی داره. دوری داره. مأموریت های بیرونی داره. ممکنه بعضی کم و کاستی هایی هم داشته باشه. گفت من یه استخاره گرفته ام که اون رو با هیچ چیز عوض نمی کنم. فقط می خوام شما راضی باشی. خوب هر پدر و مادری دوست داره خواسته بچه اش رو برآورده کنه، هرچی باشه. از اون بچه کوچیک بگیر که از شما تقاضای یه بسکوییتی یه پفکی یه اسباب بازی می کنه تا بچه بزرگ که شد تقاضای ماشین و خونه می کنه. تقاضای ازدواج می کنه، دوست داری تا اونجایی که دستت هست اونچه که واقعاً دلش می خواد بهش برسه. گفتم اگه واقعاً دوست داری اختیار با خودته. بعد از این صحبت اونجا رو انتخاب کرد و رفت برای آموزش تکاوری. دوستانش بعد از تمام شدن درسشون در دانشگاه امام حسین آمدند کاشان مشغول کار شدند اما او و یکی از اهالی کاشان با هم می روند تیپ صابرین آموزش تخصصی می بینند. فرمانده گردان آموزشی در تیپ صابرین می گفت ما با توجه به شناختی که از متربیانمون داشتیم هر دوره تکاوری که شروع می شد اگر 130 نفر شرکت می کردند ولی پس از پایان دوره 90 نفر طاقت آورده و مانده بودند می گفتیم این دوره دوره ی خوبی بوده. علتش هم اینه که دوره ها دوره های بسیار سنگینی است و باید توان جسمی اش باشه که بتوانند طی کنند. همچنین می گفت افرادی که شرکت می کنند می توانیم تشخیص بدهیم که می تواند تا آخر دوره دوام بیاورد یا نه. گفت دوره این ها که می خواست شروع شود اولین کسانی که آمدند برای ثبت نام این سه نفر بودند. ( مصطفی صفری تبار و محمد محرابی پناه و دوست کاشانی اش) خودمون می گفتیم هر سه تای این ها رفتنی اند. این ها دوره را تمام نخواهند کرد. ورودی دوره هم اینگونه بوده که از این ها یک تستی می گرفتند. ظاهراً برای تست در مرحله اول پنجاه کیلومتر پیاده روی داشته اند. همراه با کوله پشتی که سی و پنج کیلو وزن دارد. تست رو که گرفتیم دیدیم بر خلاف پیش بینی، این سه نفر زودتر از همه رسیدند. بعد از استراحت و مرخصی چند روزه و برگشتشون، محمد را به عنوان ارشد انتخاب می کنند. دوره های آموزشی اون ها بیست روزه است. اردوی کویر داشتند. بیست روز آب برد بود، بیست روز جنگل بود.

گفتند اردوی کویر را اول برنامه ریزی کردند. کوله ها همه یکی سی و پنج کیلو؛ گرفتند و رفتند. شب اول که رسیدیم دوباره فردا هفتاد کیلومتر پیاده روی گذاشتیم. ایشون اومد گفت یک سؤالی می توانم بکنم. گفتم بله. گفت این هفتاد کیلومتر پیاده روی به شکلی هست که ما بتونیم نمازمون رو درست بخونیم. گفتیم بله، شما در یک محدوده مشخص با گرا دور می زنید و از حد ترخّص خارج نمی شوید. فرمانده گفت این سؤال را که پرسید کنجکاو شدیم که چه دلیلی داره که این را می پرسد. دو نفر را می خواستیم برای کار حفاظتی نیرو که محمد خودش و آقای صفری رو معرفی کرد. هر کدوم یه اسلحه گرفتند با یه کوله و حرکت کردند. بعداً متوجه شدیم که علت سؤال محمد این بود که می خواست روزه های مستحب ماه رجب را بگیرد که خیلی برای ما تعجّب آور بود. جایی که احساس می کردیم اصلاً طاقت نیاورد ولی او دوره را گذراند، سلاح و تجهیزات اضافه بر سازمان هم داشت، تازه روزه های مستحبی هم می گرفت! ایشان قسم می خورد که من در مدت پانزده سالی که آموزش می دهم با هیچ نیرویی رفیق نشده بودم به غیر از این دو نفر. تا حدی رفیق بود که خانه او رفتند، فیلم برداری کردند، خانه ما هم آمدند. برای مراسم محمد همه مربیانش آمدند......


  

90/11/30
2:16 ع

.... دوره آموزشی اش که تمام شده بود یه چند روزی به مرخصی آمد. ماه بهمن بود که خودشون رو به تیپ صابرین معرفی کردند. سه فروردین ایشون با دختر خانم آقای اسلامیان ازدواج کردند. در این مدت، پانزده الی بیست روزی تهران بودند بعد چند روزی می آمدند و مجدداً برمی گشتند. در این مدت هم مرتباً مأموریت و آموزش. یکبار تماس می گرفت که امروز مشهد هستم. دوباره هفته بعد تماس می گرفت که زاهدان هستم. البتاً در پایان مأموریت هاش می گفت کجا هستم. یکسری هم تماس گرفت که از ارومیه می آیم. قانوناً یک نفر باید دو سال در تیپ صابرین بماند تا بتوانند مأموریت های رزمی خارج از یگان به او بسپارند. اما روزی که او معرفی شده بود آن روز این ها یک مأموریتی داشتند که باید همه نیرو ها را می بردند بوشهر. با توجه به شناختی که به محمد و دوستش آقای صفری پیدا کرده بودند از همان ابتدا به کارگیریشان کردند. قبل از ماه مبارک رمضان آمده بود مرخصی. گفتیم تابستان داره تمام می شه. ماه مبارک هم نزدیکه. حداقل یه سفر چند روزه برویم، گفت باشه، یه چند روز برویم که می خواهم برگردم. سه خانواده با هم حرکت کردیم رفتیم شمال، اردبیل (سرین ) و ساعت پنج بعد از ظهر رسیدیم تبریز، نهار بخوریم که گوشی اش زنگ خورد و گفتند شما باید فردا ساعت هفت صبح تهران باشی. گفت باید بروم. گفتیم پس صبر کن یک ساعتی برویم بازار بعد برو. گفت باشه. تا رفتیم و برگشتیم ساعت شد هفت  و نیم، هشت و موقع نماز. از اینکه دیر شده بود خیلی ناراحت و تند شد. گفتم طوری نیست یک ساعت دیرتر. گفت اصلاً توقع نداشتم. چرا نمی گویی یک ساعت زودتر برسون خودت رو. حق افراد پایمال میشه. اولاً شاید به مأموریت نرسم. دوماً حق یک عده ای که منتظر می مونند به گردن من میاد. اومدیم تا پلیس راه زنجان. دیگه همه خواب آلود بودیم. از صبح تا اون وقت شب مرتب این طرف و آن طرف یا پشت ماشین بودیم. دیگه مقدور نبود که تا  تهران هم رانندگی کنیم. گفت کنار نگهدار. نگهداشتیم، رفت ساکش رو  از عقب ماشین برداشت و گفت من با اتوبوس می روم شما هر وقت خواستید بروید. همون جا جدا شد از ما و سوار اتوبوس شد و رفت. صبح یک ربع ساعت به هفت بود که باهاش تماس گرفتم گفتم رسیدی؟ گفت بله ولی با چهل و پنج دقیقه تأخیر. اینقدر به وقت و نظم اهمیت می داد. اونجا که تو مأموریت بود اینجا هم در بسیج اگه در گردان عاشورا مثلاً ساعت هشت فراخوانی بود سر ساعت هشت با لباس کامل بسیج و چفیه حاضر می شد. هرکس هم با لباس شخصی می رفت ناراحت بود. می گفت اگر نمی خواهد نیاید و باید کار رو درست انجام بدهد. یا اگر کسی مرخصی می خواست می گفت دو روز می خواهد کار برای خدا انجام بده باز میاد مرخصی می گیره. دو روز قبل از ماه مبارک رمضان رفت و روز شانزدهم ماه رمضان آمد مرخصی.

با توجه به شناختی که از شهدا داشتم از حرکت هایش متوجه شدم که داره یواش یواش از بین ما می رود. هرکاری که داشت مرتب کرد. یک ماشینی فروخته بود که ماشین رو به نام طرف نکرده بود تازه سندش به نام شخص دیگری بود که پیگیری کرد و دو روزه به نام خریدار کرد. تمام بدهی های خودش رو حتی اگر کسی یک تومان هم از او می خواست همه را پرداخت. حساب های بانکی اش را راست و ریس کرد. شب نوزدهم ماه رمضان به او گفتم که برویم زیارت برای احیا؟ همه دوستان و فامیل هم هستند. گفت نه نمیام. گفتم چرا؟ گفت خودتون گفتید که فامیل ها میان و دوستان و ... اگه قرار باشه برویم دوست و فامیل ببینیم دیگه از دعا غافل خواهیم شد. ما رفتیم و خودش هم تنهایی رفته بود مسجد محل با یک قرآن و مفاتیح. شب بیست و یکم هم به همین شکل. اما اون شب نگاه کردم دیدم افطاری اش رو که خورد رفت همه لباس هاش رو مرتب کرد. همه نامه هایی که داشت از دوران تحصیلش در یک جا، دوران بعد از تحصیل را در جای دیگر. کاغذهای باطله را هم از میان اون ها جدا کرد و به مادرش داد که بریزه دور. با توجه به اینکه ما خانواده ای هستیم که تقریباً همه نظامی می باشیم گفته بودیم اگر کاغذی می خواهید از خانه بیندازید بیرون نباید قابل خواندن باشد. باید خوردش کنید یا بشوییدش. مادرش نشست و همه کاغذهای باطله رو خورد خورد کرد که یکمرتبه محمد با سرعت وارد اتاق شد و پرسید کاغذها کجاست؟ مادرش جواب داد پاره کردم و ریختم دور. سرش رو حرکت داد و گفت کارم رو زیاد کردید! پرسیدم منظورت چیه؟ جواب داد: وصیت نامه ام رو نوشته بودم که با کاغذهای باطله پاره شد!

شب بیست و دوم بود که رفتند مأموریت. در اونجا با توجه به صعب العبور بودن و مسایل دیگر منطقه باید سه نفر به سه نفر اعزام می شدند. اما تصمیم بر آن شده بود که حداقل دو گروه شش نفره وارد منطقه بشوند به همراه یک فرمانده گردان که آقای جعفرخانی بود که به شهادت رسید. خود ایشون هم شش ماه قبل از شهادتش بازنشست شده بوده که گفته بوده تا یک نفری رو مثل خودم پیدا نکنم و خاطرم جمع نشود نمی روم. انجام این مأموریت را هم ایشان قبول می کنند. آقای میریان گفت که جعفرخانی از من هیچ وقت چیزی نمی خواست ولی این دفعه خواست اجازه بدهم خودش از بین نیروها  افرادی که می خواهد برای این مأموریت انتخاب کند. فرمانده گردان بلند می شه و به صراحت می گه که این مأموریتی که می رویم هیچ کدام از ما بر نخواهد گشت. حداقل ده نفر از ما شهید خواهد شد. چه کسی می آید؟ سی و پنج نفر از اون جمع بلند می شوند که یکی از اون ها هم محمد بوده. از این سی و پنج نفر باز یازده نفر رو جدا می کند. چند نفری از دوستان فرمانده گردان که درجه های بالایی داشته اند وقتی نگاه می کنند و می بینند که آقای جعفرخانی این دو نفر جوان (محمد محرابی پناه و مصطفی صفری تبار) را انتخاب کرده است خیلی ناراحت می شوند و می گویند از اینجا که برگردیم دیگر با او کار نخواهیم کرد! چرا ما که تجربه و توان بیشتری داشتیم انتخاب نکرد. تقریباً برای همه مسجّل بوده که همراه این عملیات حتماً شهادت هم هست. در زمان جنگ هم این اتفاقات بود. خود بنده که در چزابه آموزش چهل و پنج روزه بسیج رو طی می کردم بعد از سی و یک روز از شروع آموزش آمدند و گفتند که آماده شوید برای عملیات. در آن زمان چون ایران، بستان را گرفته بود و عراق تصمیم داشت از تنگه ی چزابه وارد عمل شود و بازپسگیری کند این ها مجبور بودند و می دانستند که از این نیروها کسی بر نخواهد گشت. یک شبه ما را مسلح کردند و در همان زمان از هفتاد و دو نفری که از کاشان رفته بودیم بیش از ده یا پانزده نفر برنگشتند. بقیه شهید و مجروح و اسیر شدند. اون زمان نیاز بود. اگر نمی رفتیم می آمدند بستان را می گرفتند و چه بسا چندین برابر شهید می دادیم. محمد هم در چنین شرایطی وارد منطقه عملیاتی شده و همراه با دوستش صفری تبار که عقد اخوت (برای شفاعت و شهادت) بسته بودند در کنار هم شهید می شوند.

در پایان این دیدار لوح یادبودی از طرف مرکز مستندسازی و مجمع رهروان وصال به پدر بزرگوار شهید تقدیم گردید.

تقدیم لوح یادبود به پدر شهید محرابی پناه


  

89/12/16
7:44 ع

 

شهید سید علی طاهایی - راویان حماسه

فرزند سید فضل الله  ///    متولد 1349/2/4   ///    شهیدِ 1362/2/12   

بیست و هشتم آذرماه مهمان خانه ی روحانی جلیل القدری بودیم که حقیقتاً نقش بسیار فعالی در دوران پیش از انقلاب برای مبارزه با طاغوت و پس از انقلاب، برای حفظ ارزش ها و آرمان های انقلاب اسلامی ایران داشته است؛سیدفضل الله طاهایی- پدر شهید طاهایی - راویان حماسه و او کسی نیست جز حجت الاسلام والمسلمین آقای حاج سید فضل الله طاهایی پدر بزرگوار طلبه شهید سید علی طاهایی. اعضای مرکز برای زیارت ایشان بعد از نماز مغرب و عشا در ساعت 18:25 به منزل این بزرگوار وارد شدند. ساعت 18:50 بود که مصاحبه شروع شد و ایشان بعد از ذکر روایتی نورانی به موضوعات زیر اشاره فرمودند:

1-     مسئولیت ایشان در تأیید برگه های اعزام رزمندگان به میادین نبرد

2-     پیشنهاد دادن ایشان به فرزند 14 ساله شان سید علی برای اعزام به مناطق عملیاتی

3-     دست بردن در شناسنامه توسط شهید طاهایی به علت عدم سن کافی برای اعزام شدن

4-     ماجرایی از آخرین اعزام های شهید و اینکه 5 ماه در کردستان ماند

5-     خاطره ای جالب از استخاره حاج آقای طاهایی هنگام ازدواج با مادر شهید و تأویل آن

6-     رفتن پدر شهید به مناطق عملیاتی

7-     اولین ملاقات ایشان با فرزندش در فاو و توصیفی از وضعیت ظاهری سید علی در منطقه عملیاتی

8-     وضعیت ظاهری شهید طاهایی پس از شهادت

9-     خاطره ای از نماز با معنویت شهید حسین مختصی (نوه دختری حاج آقای طاهایی)

10- خاطره ای از شهید بنی طبا

11- متأثّر شدن پدر در اثر اندیشیدن به امکان اعزام فرزندش به جبهه 5 سال قبل از شهادت سید علی

12- نجوای ایشان در قبر هنگام دفن فرزند شهیدش

13- تأکید حاج شیخ فضل الله مبنی بر دعا به جان رهبر کردن توسط ائمه جماعات مساجد و مأمومین آن ها بعد از هر نماز

14- سفر به مکه معظمه 1 سال قبل از شهادت سید علی و خریدن سوغاتی مورد علاقه شهید

15- فوت شدن شیخ قاسم اسلامی و تشییع او در قم و ماجرای شعاردادن های شهید در آن مراسم

16- علاقه شهید طاهایی نسبت به روحانیت و خدمت به آن ها

17- نظم در کارها

18- خاطره ای از شهید حسین مختصی

19- اعزام شدن 10 نفر روحانی از جمله حاج آقای طاهایی به مناطق عملیاتی

20- تأثیرات معنوی انقلاب و خیزش جوانان

21- حضور حاج آقا در مناطق جنگی از جمله پادگان ابوذر

22- کمک های  بسیار وسیع مردمی به جبهه ها

23- واقف بودن رزمندگان به خطرات ناشی از حضور در جبهه ها

24- قدر ندانستن انقلاب

25- حمایت از اقدامات اقتصادی دولت

26- اعلام تاریخ شهادت و منطقه عملیاتی که سید علی در آن شهید شد

27- دفعات اعزام

28- خاطره همرزمان شهید از سید علی

29- معرفی بعضی از همرزمان شهید

 

قسمت اول مصاحبه بعد از 45 دقیقه در ساعت 19:35 به اتمام رسید. بعد از صرف میوه و چای، قسمت دوم مصاحبه در ساعت 20:00 با پدر شهید شروع شد که به این فهرست ادامه پیدا کرد.

1-     سخنرانی های حاج آقای طاهایی در زمان پهلوی علیه طاغوت و تأثیری که بر سرهنگ نظام گذاشت

2-     منع کردن فرزند خود از خوردن شیری که در مدارس توزیع می شد

3-     اعتراض افراد به ظاهر انقلابی به ایشان

4-     اشاره ای به خصوصیات منتظری

5-     اینکه 2 مرتبه شاه را یکجا در کاشان و یک مرتبه در تهران دیده بوده است

6-     خصوصیات اخلاقی شهید طاهایی همچون صله رحم

7-     احتمال شهادت سید علی

8-     پدر هنوز فرزندش را در عالم رؤیا زیارت نکرده است

9-     صحبت و پیام پایانی پدر شهید

10- توصیه اختصاصی به جوانان

11- انتقاد از وضعیت فرهنگی دولت هفتم و هشتم

 

ساعت 20:25 دقیقه مصاحبه با حاج آقای طاهایی به اتمام رسید و بعد از 15 دقیقه با مادر شهید مصاحبه را ادامه دادیم. ایشان خاطرات جالبی را تعریف کردند که موضوعات مطرح شده از این قرار می باشند.

 

1-     خاطره ای از نماز شبی که شهید در اوایل 3 سالگی اش خواند

2-     خاطره ای از دوران کودکی شهید

3-     اعزام شهید طاهایی به جبهه در 14 سالگی

4-     گرفتن رضایت از مادر و اظهار خوشحالی از طرف سید علی

5-     درشت بودن اندام شهید نسبت به سنّش

6-     مدت حضور در مناطق عملیاتی

7-     تمایل شهید برای تحصیل در حوزه علمیه

8-     فامیل دوستی در مرخصی ها

9-     عکس یادگاری که با لباس روحانیت در حوزه علمیه قمصر گرفته بود و نشان ندادن آن به والدین

10-    نهار درست کردن در اوقاتی که به مرخصی می آمد

11-    در مرخصی آخری که آمده بود در یک روز 5 مرتبه تمام لباس هایش را به مادر نشان داد

12-    حالت ویژه مادر در برخوردهای آخر با فرزندش که حاکی از نوعی الهام مبنی بر شهادت فرزندش به وی است

13-    وداع آخر شهید با مادر

14-     زمان شهادت

15- چطور احساس می کرد که شهادت علی نزدیک است

16- احساس همدردی شهید با همرزمان

17- احساس مادر در هنگام اعلام آغاز عملیاتی که سید علی در آن شهید می شود

18- حالت مادر در هنگام اعلام خبر شهادت فرزندش

19- سال های پس از شهادت سید علی چگونه گذشت؟

20- نصیحت و پیام مادر شهید

21- حالت مادر در هنگام مشاهده جنازه فرزندش

ساعت 21:25 مصاحبه با مادر شهید به اتمام رسید و رأس ساعت 21:35 با مادر شهید حسین مختصی که خواهر شهید طاهایی می باشد مصاحبه کردیم. در یک ربع ساعتی که در خدمت ایشان بودیم اشارات جالبی داشتند:

 

1-    معرفی خود و عرض تسلیت ایام شهادت اباعبدالله الحسین (علیه السلام)

2-    کودکی سید علی و ماجرای تب کردن ایشان که با توسل مادربزرگ ایشان به حضرت ابالفضل العباس علیه السلام شفا می یابند

3-    علاقه شدید خواهر به برادر شهیدش

4-    خصوصیات اخلاقی شهید مثل خوش خلقی ، صله رحم ، اجتماعی بودن و ... .

5-    دادن خبر شهادت  به پدر و مادر خود

6-    حالت سید علی هنگام شهادت حسین

7-    آرزوی بوسیدن برادر در وداع آخر که پس از شهادت سید علی برآورده شد

8-    اسم گذاری نوه خود به نام پسر شهیدش و اشاره به اینکه چند روز دیگر بیست و هفتمین سال شهادت فرزندش است

9-    پیام مادر و خواهر شهید برای ادامه دادن راه شهدا

مصاحبه در ساعت 21:50 به اتمام رسید.

 


  

89/11/30
1:28 ع

شهید منصور مصباح پور - راویان حماسه

متولد 1350/6/8   ///   شهیدِ 1366/12/26 - حلبچه (عملیات والفجر10)

«ساعت از 10 صبح گذشته بود که وارد خونه شهید منصور مصباح پور شدیم. صبح روز پنجشنبه که سه روزی از اولین ماه قمری یعنی ماه اندوه، ماه محرم می گذشت و ما مهمان خانه یکی دیگر از عاشوراییان. 18/9/1389

زیر زمین خونه شهید بیشتر شبیه یک نمایشگاه بود. تابلوهای کوچیک و بزرگ نقاشی منقش به تصویر فرزند شهید خانواده بیشتر از سایر چیزها خودنمایی می کرد؛ تقدیر نامه مربوط به مسابقات ورزشی که آقای شمخانی اون رو امضا کرده بود، کمد لبریز از وسایل و مدارک و البسه شهید و خیلی چیزهای دیگه که هر کدوم بس بود تا اینکه جرقه ای باشند برای انفجار خاطراتی که در ذهن مادر شهید انبار شده بودند. بگذریم. مادر شهید اولین بزرگواری بود که پشت دوربین قرار گرفت تا با کلماتی لرزان که از آتش درونش نشأت می گرفت گرمابخش قلب نسلی باشه که بی هیچ زحمتی امانتدار میراث به جامانده از جوانان مجاهد یکی دو نسل قبل از خود شده اند. ساعت 10:45 فرمایشات مادر شروع شد و پیرامون موضوعات زیر صحبت کردند:مادر شهید مصباح پور - راویان حماسه

1- ماجرای رؤیای صادقه ای که 7 سال قبل از شهادت منصور توسط مادر شهید و خود شهید دیده شد.

2- حالات ویژه و سخنان خاص شهید که خبر از شهادت او می داد.

3- خاطراتی از آخرین مرتبه ای که شهید از مرخصی آمده بود.

4- دست بردن در شناسنامه برای اعزام به جبهه.

5- اخلاق شهید در اجتماع.

6- فعالیت های مذهبی منصور و حضور او در هیآت مذهبی.

7- خصوصیات اخلاقی شهید همچون دوری از خودنمایی و تقید به انجام خالصانه اعمال.

8- دوران تحصیل شهید و مصادف شدن آن با تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی و حضور شجاعانه شهید در راهپیمایی ها.

9- کاری بودن شهید مصباح پور.

10- حضور شهید در میادین نبرد و توجه ویژه ایشان به حفاظت گفتار در ارتباط با اطلاعات جنگ.

11- تعریف شهید از جبهه ها به عنوان دانشگاه خاصی که انسان را به کمال می رساند.

12- اعزام به جبهه و همراهان ایشان.

13- مسئولیت منصور در جبهه.

14- آخرین اعزام و حالات خاصی که در آن ایام داشت. (... مدام تکرار می کرد: «مادر من رفتم!»)

15- رؤیای صادقه ای که خواهر شهید مبنی بر شهادت برادرش دید.

16- مناجات های شبانه و حالات معنوی شهید در جبهه.

17- درخواست شهید مصباح پور از مادر برای اینکه در سجده بعد از نماز شب، شهادت او را از خداوند بخواهد.

18-حساسیت شدید نسبت به پایمال نکردن بیت المال.

19- خصوصیات اخلاقی شهید در خانه مثل نظم و احترام به والدین.

20- آخرین سخنان شهید با مادر و سفارشات ایشان برای بعد از شهادتش.

21-مراسم تشییع جنازه.

22-فرمایشات مادر شهید خطاب به مردم و مسئولین.


ساعت 11:30 مصاحبه با مادر شهید منصور مصباح پور همراه با تقدیم لوح یادبودی به ایشان خاتمه یافت.


 ما که خیلی مشتاق بودیم تا با پدر شهید هم مصاحبه ای داشته باشیم جویای حال ایشان شدیم و متأسفانه مطلع گشتیم که پدر شهید به علت بیماری شدیدی که بیش از یک سال است دامن گیر ایشان شده در طبقه بالای ساختمان بستری هستند. در نتیجه تصمیم بر آن شد که دوربین را برداشته و خود ما به محضر ایشان برسیم. از در حیاط که داخل کوچه باز می شد وارد شدیم و به طرف طبقه سوم از پله ها بالا رفتیم. اتاق کوچک و آفتاب گیری در مرتفع ترین نقطه ساختمان، میزبان بر و بچه هایی بود که می خواستند بدانند پدر نوجوان 16 ساله ای که بیست و اندی سال قبل برای حفظ ارزش های دینی جان داد در چه حالی است و چه فرمایشی دارد. پدر شهید روی تخت دراز کشیده بودند و با دیدن ما لبخند محبت آمیزش را دو دستی تقدیم کرده و با دقت از اصل و نسب میهمانان پرسیدند. از ساعت 11:55 تا 12:05 مهمان کلمات سوزان ایشان بودیم که می توان فهرست وار اینگونه از آن ها یاد کرد:


1-  بیماری که مدتی است با آن دست و پنجه نرم می کنند و شرح دردها و بی خوابی های ناشی از آن.

2-  دعای ایشان به جوانان و درخواست هدایت آن ها از خداوند سبحان.

3-  خاطره ای از دوران کودکی شهید.

4-  اشاره ای به اخلاقیات منصور.

5-  یادآور شدن سن کم شهید که همراه با منقلب شدن ایشان بود.

6-  اخلاقی و معنوی بودن فرزندش. (... هروقت می آمد می گفت: « دنیا محل گذر است!»)

7-  مجروحیت شهید مصباح پور و انتقال او به بیمارستان.

8-  نصیحت و پیام پدر شهید به اعضای مرکز و مردم شهید پرور ایران اسلامی.

ادامه در پست بعدی ...


  

89/11/13
9:25 ع

ادامه از پست قبلی ...

مادر شهید خاطره ای که از جمع قبلی خاطرات جامانده بود را تعریف کرده و حالا دیگر نوبتی هم اگر بود نوبت به برادر منصور، آقای محمد مصباح پور رسید؛ که می گفت از زمانی که خودم را شناختم یار و همراه او بودم تا زمان شهادتش. و چه درس ها که در مکتب برادر آموخته بود. 2 سالی کوچکتر از برادر شهیدش. ما که احتمال می دادیم سینه این برادر گنجینه خاطرات است تصمیم گرفتیم به زیر زمین خانه برگردیم و به صورت اصولی شروع به مصاحبه با ایشان کنیم. اذان ظهر را همین چند دقیقه قبل گفته بودند؛ اول نماز ظهر و عصر را خوانده و پس از خوردن میوه و کمی گپ زدن ساعت 12:50 با این برادر به مصاحبه نشستیم. به موضوعات متنوعی اشاره فرمودند از این قرار:محمد مصباح پور- برادر شهید مصباح پور - راویان حماسه

1- با هم بودن محمد و منصور در دوران کودکی.

2- پشتوانه بودن منصور نسبت به فرزندان کوچک خانواده.

3- مدیریت ورزشی منصور.

4- کاری بودن شهید مصباح پور و اینکه هیچ وقت بیکار نمی نشست.

5- فعالیت های فرهنگی اجتماعی شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی.

6- ماجرایی از به وجود آمدن کدورت میان محمد و یکی از همکلاسی هایش و پا در میانی برادر و حل و فصل کریمانه دعوا.

7- رفت و آمدهای محمد و منصور در کوچه و خیابان در دوران تحصیل.

8- اعزام برادر به جبهه.

9- اخلاقیات شهید.

10- آخرین اعزام.

11- حالات خاص معنوی شهید مصباح پور در روزهای آخر عمر شریفش.

12- توصیه های منصور به محمد.

13- توجه شدید شهید مصباح پور به حفظ بیت المال.

14- خوابی که آقای مصباح پور از برادر شهیدش دیده بود.

 

... در حین مصاحبه، دایی بزرگوار شهید وارد مجلس شدند و ما که دیدیم به علت مشغله کاری، در خارج شدن از مجلس کمی عجله دارند فرصت را غنیمت شمرده و گفتیم که آقای مصباح پور تریبون مصاحبه را موقتاً به نفع آقای صباغیان ترک کنند تا بتوانیم از خاطرات دایی شهید هم استفاده کرده باشیم. هرچند به نظر می رسید خواسته ما برای دایی شهید غیر منتظره بوده ولی باز لطف کرده و روی ما را زمین نگذاشتند. حوالی ساعت 14:00 بود و ایشان مطالب جالبی را ارائه نمودند که فهرست وار به آن اشاره می کنیم:صباغیان - دایی شهید مصباح پور - راویان حماسه

1- همراه شدن شهید با دایی خود در یک سفر درمانی ناشی از مجروحیت به تهران.

2- اشاره به هوش و استعداد بالای شهید مصباح پور.

3- خصوصیات اخلاقی ایشان همچون شجاعت.

4- حالات معنوی و مناجات های شبانه شهید و خاطراتی که همرزمان منصور در این رابطه تعریف کرده اند.

5- تفریحات و گشت و گذارهایی که به همراه هم در دشت و صحرا داشتند.

6- اعزام منصور به جبهه.

7- تشییع جنازه شهید.

8- خاطراتی از دوستان منصور.

9- نحوه شهادت ایشان.

10- پیامی برای مردم.

 

ساعت 14:15 مصاحبه با دایی شهید تمام شد. 5 دقیقه ای گذشت و دوباره برای ضبط باقی مانده خاطرات آقای مصباح پور از ایشان خواستیم که شروع کنند. در این بخش پایانی مصاحبه ها که 15 دقیقه طول کشید 2 موضوع مهم مطرح شد:

1- شرح نحوه شهادت برادر.

2- چگونگی مطلع شدن از شهادت منصور و اتفاقاتی که در روز تشییع جنازه شهید افتاد.

بالآخره این نشست سراسر برکت و معنویت نیز با صحبت پایانی برادر شهید منصور مصباح پور در ساعت 14:35 روز پنج شنبه 18/9/1389 به پایان رسید.

 


  

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ